تا نشست بر لب جوی
شعرِ " بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین" می خوانم
نفسی خنده کنان، چَهچهه ای کرد همین شعرو به نیزار گُریخت
من به دنباله ی او بی تفاوت به صدای گِله و جیغکِ برگان به زمین
راه می رفتم و پائیز به ما زُل زده بود
لَختکی روی به سنگ و دَمَکی روی برِ چوبِ تنِ تبریزی
که پلی بود به رودی بی آب
بنشستیم و به یاد آوردیم
کودکی ها، خوانده بودیم که هاگ، آلتِ تولید به مثل خزه هایی ست
که روئیده به خاک
آه از آن وسوسه ای که به دلم راه نداشت
آه از آن وسوسه ای که به دلش راه نداشت
لیک، سنگ و یخ و باد
رود و نیزار و درختان
همه بی صحبت عشق، باز هم زیبا بود.
شیخ ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد. آوازی شنید که: هان بوالحنسو، خواهی که از آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت: ای بار خدای ، خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز بر آمد: " نه از تو ، نه از من"
پ.ن: اینو گذاشتم تا بدونید خدا اونی نیست که بهمون شناسوندن تا کار خودشون پیش بره.
حافظ میگه:
دارم از لطف ازل،جنت فردوس،طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
قرارمان وقت بی قراری
زیر اولین صنوبر ، نه ،
دومین بید مجنون
با بی صداترین سکوت همسایه
و حجمی که تنها اندازه ی
تلاقی شانه هامان
جا دارد و بس