تا نشست بر لب جوی
شعرِ " بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین" می خوانم
نفسی خنده کنان، چَهچهه ای کرد همین شعرو به نیزار گُریخت
من به دنباله ی او بی تفاوت به صدای گِله و جیغکِ برگان به زمین
راه می رفتم و پائیز به ما زُل زده بود
لَختکی روی به سنگ و دَمَکی روی برِ چوبِ تنِ تبریزی
که پلی بود به رودی بی آب
بنشستیم و به یاد آوردیم
کودکی ها، خوانده بودیم که هاگ، آلتِ تولید به مثل خزه هایی ست
که روئیده به خاک
آه از آن وسوسه ای که به دلم راه نداشت
آه از آن وسوسه ای که به دلش راه نداشت
لیک، سنگ و یخ و باد
رود و نیزار و درختان
همه بی صحبت عشق، باز هم زیبا بود.
...
بنشستیم و به یاد آوردیم
...
ممنون
سلام وبلاگ بسیار خوبی دارین ومتن های پرمحتوا من شمارو با افتخار لینک می کنم واگر مایل بودین وبلاگ حقیربنده رو لینک کنید وبانام همدردی 1361 با تشکر از شما دوست عزیز
سلام وبلاگ بسیار خوبی دارین ومتن های پرمحتوا من شمارو با افتخار لینک می کنم واگر مایل بودین وبلاگ حقیربنده رو لینک کنید وبانام همدردی 1361 با تشکر از شما دوست عزیز
آه از آن وسوسه...
خوب بود وبه چدن بار خوندنش می ارزید.
باز هم...
سلام بهار عزیزم
کم پیدا شدی؟؟
این شعرت خیلی به دلم نشست
کلاسیک و با تصویر سازی بی نظیری هست
مانا باشی
این همه تفاوت،حالا چرا این مدلیش ؟
نیمایی بود دیگه
بد بود؟؟
چقد خوشگل بود !
بهار خیلی قشنگ بود..میگم خیلی یعنی خیلی ها ..
میدونی یه حس معصومانه ی لطیف رو از سطرهاش میشد خوند..
خیلی برام لذت بخش بود..بعد از مدتها نوشته ای رو خوندم که نوازشم کرد.
چه آروم بود.../
سلام
خیلی خوبه ک اینقدر راحت حرفهای دلت رو فریاد میزنی...
راستش منم با محمود موافقم
مرسی
زحمت کشیدی
شعر نیمایی پر مغز و نغز گفتن کار سختیه!
خوب از پسش بر امدی!
نوشته هایت بیشتر چاشنی شاملو را احساس می کنم اما گویی نیمایی هست
ولی نمی دوونم چرا تصویر شاملو در ذهنم نقش می بندد
اینبار هم خواندم باز طراوت و زیبای بار اول را برام داشت
اکثر شعرهام آزاد، سپید یا سبک شاملو هست اما این یکی نیمایی بود
خیلی قشنگ بود ...
و این قسمتش بیشتر به دلم نشست :
آه از آن وسوسه ای که به دلم راه نداشت
آه از آن وسوسه ای که به دلش راه نداشت
گذشت روزگاری
زیبا بود؟!
کجایی نیستی دیگه بهار....
سلام
خیلی خوبه!
سلام
چه وبلاگ خوبی داری
اگه مایل به تبادل لینک هستی خبرم کن[لبخند]
درود بر بهار عزیز.
تم وقالب وبلاگتان بسیار به شعری که سروده اید همخوانی ومتناسب است ویک حس عاشقانه وزیبایی را انتقال میدهد.من هم دوست داشتم در فضای شعرشما بودم.
نوستالوژی عاشقانه.نوشته ای از خانزاده منحرف العقیده.طنزپرداز مرزپرگهر.منتظرحضورتان هستیم.شادباشید وعاشق
ای بابا،بهار!
ممنون از لطفت
من شما روخیلی وقته لنکیدم
بهار، فک میکنم ذهن شما هم این روزها ایستا ست...
طبیعت بی گفتگو زیباست..
تمام شد و برگشتم
برگشتم تا این تمام نشدنی را ادامه دهم !
سلام
به روزم
بدجور با این قسمتش موافقم:
لیک، سنگ و یخ و باد
رود و نیزار و درختان
همه بی صحبت عشق، باز هم زیبا بود.
خیلی وب قشنگی داری به من هم سر بزن..